نقاش نیستم
اما لبخند که می زنی
مونالیزا هم به نقاشی ام
حسادت می کند
به شعرم برگرد
به رویاهایم
موهایم
نوازش های تو را کم دارد
باران
در چشم های تو
به خواب رفته است
نگاهت می کنم
احساسم خیس می شود
و شعر در من جوانه می زند
خسته ام
شعر در من مرده است
لبخند بزن
تا در شعری
لبخندت را تصویر کنم
با تو
شعرم
به بن بست
می رسد ...
روزی فرا می رسد
که روبه روی آینه می ایستم
و به تصویر غریبه ای لبخند می زنم
که سالهاست از یاد رفته است
چون شعر
جاری ام بر لبان تو
کاش همیشه
مرا می سرودی
بر من
می وزی...
از خاموشی
می ترسم ...
زندگی
یک شعر ناتمام بود
بیا از سر سطر آغاز کنیم ...
در تو
همیشه شعری هست
که سروده نمی شود
برای سرودنت
یک عمر کافی نیست
باید بارها متولد شوم