همیشه هستی
در آن گوشه از دلم
که بوی نفس های تو را می دهد
کمی حال خوب برایم بفرست
کمی نگاهت را
کمی مهربانی
این روزها
به دستهایت سخت محتاجم
قدر نفس هایی را که می کشیم بدانیم
هر نفس شاید آخرین باشد
جرعه ای از عاشقانه هایم را بنوش
باور کن
عشق مسری نیست
من شعر می نویسم
تو قهوه ات را سر می کشی
عیبی ندارد
فنجان های خالی قهوه الهام بخش ترند
ماندن دلیل بودن نیست
گاهی میمانی
بی آن که بوده باشی
عزیز من
این دستها هنوز بوی دست تو را دارد
چه باشی ، چه نباشی
خرمالوها هم
به انتظار لمس دستانت نشسته اند
این فصل ها چه دیر می گذرد
دوست داشتن چشمهای تو
رویا نیست
دل به مهرت بستن بیهوده بود
حالا دیگر
خورشید هم یادش می رود طلوع کند