خوبم
وقتی یادت
در قلبم شکوفه می زند
به نوازش
چشم هایت
عادت کرده ام
بگذار بهار بیاید
بگذار درختان شکوفه بزنند
آن وقت آن قدر شعر می نویسم
که بهار هم حسودی اش شود
به تو...
تنهایی ام را تاب نمی آورم
وقتی فصل ها
بوی آمدن تو را می دهند
بهار که بیاید
سرگردانی ام را به آب می سپارم
فصل شکفتن است
رویا می بافم
با فلسفه ی آمدنت
شعرهایم دیگر
بوی منطق نمی دهد
بهار می آید
با یک بغل شعر و ترانه
این بهار
فقط بوسه های تو را کم دارد
دخیل بسته ام
به ضریح چشمانت
یاز می گردی؟؟؟
چشمان تو
آینه ی من است
می شود در آن
لبخندی را زندگی کرد