زندگی دلیل می خواهد؟
مهم نیست دلیل داشته باشی یا نه
مهم نیست شاد باشی ،غمگین باشی ،لبخند بزنی ،اشک بریزی
هر جورکه باشی زندگی می گذرد
باید یک آینه ی بزرگ بگذاری رو به رویت، به عمق نگاهت خیره شوی ، ته قلبت را ببینی
باور کن هیچ فرقی نمی کند قلبت عاشق باشد یا غمگین
تنها باشد یا یک نفر در گوشه ای از آن خانه کرده باشد
هر جوری که باشد زندگی می گذرد ،گاهی کند ،گاهی تند
باید اشکهایت را جمع کنی ،همینطور لبخندهایت را
بگذاری در کنج دلت بماند
گاهی به وقت خواب ،آن لحظه که در بستر دراز می کشی و خواب به چشمانت نمی آید
آن موقع که غرق در خیالت می شوی
وقتی ستاره ها را می شماری و گوسفندها را
یا آن موقع که اعداد را برعکس و پشت سرهم ردیف می کنی و باز خواب به سراغت نمی آید
آن موقع یکی یکی لبخندها و اشکهایت را بیرون بیاوری و به خاطر بیاوری
تمام آن لحظاتی را که ناامیدانه در خلوت خودت اشک ریختی
و یا لبخندهایی را که گاه از روی ناچاری و گاه برای یک اتفاق ساده بر لبانت نقش بسته
می بینی ؟هر روز ،هر ساعت و هر لحظه از زندگی ات می گذرد
چه بخواهی چه نخواهی چه شاد باشی چه غمگین
باید روی تمام آینه ها پرده ی سیاه کشید چشمها را بست و ندید
باید بگذاریم زمان تند تند بگذرد
گاهی گذشت زمان تنها مرهم است...
کنار تنهایی ام می نشینم
رو به روی دیوار سکوت
دیگر جمعه ها
حرفی برای گفتن ندارند
پ.ن:
جمعه ها عاشقانه آواز می خوانند
این اولین جمعه است که دوستت ندارم
قسمت هایی از قلب هست
که همیشه خالی می ماند
این را از چشم هایت فهمیدم
به وقت خداحافظی
رد پای رفتنت در پاییز
چه دلگیر بود
کاش دنیایم یک فصل داشت
آن وقت پاییز که می آمد
می نشستم کنار پنجره
و هر روز تو را
نقاشی می کردم