احساسات و اعتقادات را که کنار بگذاریم در حادثه کربلا با سه نمونه روبرو میشویم.
اول حسین را داریم که حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود،
تا آخر میایستد، خودش و فرزندانش کشته میشوند.
هزینه انتخابش را میدهد و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد.
از آب میگذرد، از آبرو نه.
دوم یزید را داریم که همه را تسلیم میخواهد، مخالف را تحمل نمیکند.
سرِ حرفش میایستد، نوه پیغمبر را سر میٔبرد،
بی آبرویی را به جان می خرد و به چیزی که میخواهد میرسد...
و بعد عمرِ سعد را داریم،که به روایتِ تاریخ تا روز8محرّم در تردید است.
هم خدا را میخواهد هم خرما،هم دنیا را میخواهد هم اخرت،
هم میخواهد حسین را راضی کند هم یزید را،
هم اماراتِ کوفه را میخواهد،هم احترامِ مردم را.نه حاضر است از قدرت بگذرد،نه از خوشنامی.
هم آب میخواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی است که به هیچ کدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد،
نه سهمی از قدرت میبرد نه از خوشنامی.
ما آدمهایِ معمولی راستش نه جرات و ارادهِ حسین شدن را داریم،نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را،
اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست
من بیش از همه از عمر سعد شدن می ترسم....
نویسنده: ؟؟؟
از اینجا که منم
تا جنگل های شمال
فاصله یک قدم است
وقتی بهار
میانجیگری کند
***************
این جنگل ها عجیب بوی کودکی های مرا می دهد
دختری با چادر گل گلی
که بهار را در خواب هایش
با پاییز پیوند می زند
پ.ن : عکس در پارک جنگلی لونک در مسیر دیلمان گرفته شده
باید نفس بکشم؟
باید بنشینم پشت پنجره منتظر آمدنت بمانم؟
آنقدر بنشینم تا باورم شود که نیستی ،که نخواهی آمد
دیروز رفتم کنار زاینده رود، خشک خشک بود،بدون قطره ای آب
نشستم کنارش، زل زدم به انتهای بیابانی که نامش را زاینده رود گذاشته اند
نشستم کنار بیابان بی انتهایی که روزی بوی عشق می داد
می دانی اصلا قلبم درد نگرفت ،انگار بی حس شده ام، کرخت و سرد
تو نیستی و چیزی در من هر روز می میرد و من هیچ دردی را احساس نمی کنم
انگار یادم رفته است نفس بکشم
در خیالم صدایت می زنم
چشمهایم را باز می کنم و ناباورانه به بستر رود نگاه می کنم
و به جای خالی تو...
تو همیشه هستی
بوسه هایت
لبخندهایت
نوازش های نگاهت
لمس انگشتانت
مهربانی ات
عشقت
من تمام اینها را از لرزش انگشتانت می فهمم
وقتی برایم شعر می نویسی