وقتی نیستی
شعرهایم
بوی مهربانی نمی دهند
پنجره های بسته ای که
همیشه سکوت می کنند
و باران
که در نگاه من
به خواب رفته است
کاش جنون شعر
به شعرهایم باز می گشت
تمام رویاهای ندیده ام را نذر تو کرده ام
آفتاب را بخشیده ام
و باران را
و هر لحظه
به انتظار هق هق آسمان
نشسته ام
تا باریدنت
پروانه ها
بر شانه هایم نشسته بودند
و من فقط نگاهشان می کردم
وآه می کشیدم
و زندگی ام
در یک آه خلاصه شد