بهار که بیاید
شکوفه های بوسه
یکی یکی زاده می شوند
من اما
طعم بوسه های پاییزی را بیشتر دوست دارم
لبخندی بزن
تیر نگاهت را رها کن
من از میان شعرهایت زاده شده ام
سرزمین واژه هایت زیر پای من است
پ.ن:
تمام واژه ها را به پایت می ریزم
اگر بیایی
کوچه های بن بست بی عشق
روزهای پاییزی بی باران
آسمان ابری بدون ماه
سکوت نیمه های شب
همه تو را کم دارند
چرا لبخند نمی زنی؟
احساسات و اعتقادات را که کنار بگذاریم در حادثه کربلا با سه نمونه روبرو میشویم.
اول حسین را داریم که حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود،
تا آخر میایستد، خودش و فرزندانش کشته میشوند.
هزینه انتخابش را میدهد و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد.
از آب میگذرد، از آبرو نه.
دوم یزید را داریم که همه را تسلیم میخواهد، مخالف را تحمل نمیکند.
سرِ حرفش میایستد، نوه پیغمبر را سر میٔبرد،
بی آبرویی را به جان می خرد و به چیزی که میخواهد میرسد...
و بعد عمرِ سعد را داریم،که به روایتِ تاریخ تا روز8محرّم در تردید است.
هم خدا را میخواهد هم خرما،هم دنیا را میخواهد هم اخرت،
هم میخواهد حسین را راضی کند هم یزید را،
هم اماراتِ کوفه را میخواهد،هم احترامِ مردم را.نه حاضر است از قدرت بگذرد،نه از خوشنامی.
هم آب میخواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی است که به هیچ کدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد،
نه سهمی از قدرت میبرد نه از خوشنامی.
ما آدمهایِ معمولی راستش نه جرات و ارادهِ حسین شدن را داریم،نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را،
اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست
من بیش از همه از عمر سعد شدن می ترسم....
نویسنده: ؟؟؟