گاهی اوقات اصلا دلم نمی خواهد فکر کنم ، اصلا دلم نمی خواهد حرف بزنم
فقط دلم می خواهد بنشینم زل بزنم به یک جای دوست داشتنی یا به یک آدم دوست داشتنی
فقط بنشینم روبه رویش زل بزنم و هی نگاهش کنم
نگاهش کنم و هیچ نگویم و لذت ببرم از این همه نگاه که سیری سرشان نمی شود
بعد پنجره را باز کنم به سوی زندگی و بوی خوش زندگی بوزد میان موهایم
چشمهایم را ببندم و خنکی آن را بر روی صورتم احساس کنم
پنجره را ببندم بر روی هر چه نیستی و بمانم میان حس و حال خودم
و برای دل خودم عاشقی کنم و در دلم قند آب شود
بعضی وقتها ،بعضی چیزها ،بعضی احساسها ،از جنس نگفتنن
می خواهی بگویی اما انگار گفتنی نیست
باید فقط نگاه کنی،ساکت باشی و شاید بشود با لبخندی نیم نگاهی ...
نمی دانم ،فقط می دانم یک دنیا حرف دارم برای گفتن که نه گفتنی است نه شنیدنی
برای گفتن و شنیدنش یک مجنون می خواهد و یک لیلی ،
آن گاه قصه هزارو یک شب دیگری را می شود نوشت
سلام
از اینکه اتفاقی این وب رو پیدا کردم خوشحال شدم
لذت بردم از خوندن مطالبتون
مین پست مخصوصآخیلی قسمتاش حرف دلم بود
امیدوارم همیشه پنجره ها رو روی نیستی ببندید
باز هم سر میزنم
سلام
خوشحالم که خوشتون اومده
آدرس وبلاگتون یافت نشد