گاهی اوقات اصلا دلم نمی خواهد فکر کنم ، اصلا دلم نمی خواهد حرف بزنم
فقط دلم می خواهد بنشینم زل بزنم به یک جای دوست داشتنی یا به یک آدم دوست داشتنی
فقط بنشینم روبه رویش زل بزنم و هی نگاهش کنم
نگاهش کنم و هیچ نگویم و لذت ببرم از این همه نگاه که سیری سرشان نمی شود
بعد پنجره را باز کنم به سوی زندگی و بوی خوش زندگی بوزد میان موهایم
چشمهایم را ببندم و خنکی آن را بر روی صورتم احساس کنم
پنجره را ببندم بر روی هر چه نیستی و بمانم میان حس و حال خودم
و برای دل خودم عاشقی کنم و در دلم قند آب شود
بعضی وقتها ،بعضی چیزها ،بعضی احساسها ،از جنس نگفتنن
می خواهی بگویی اما انگار گفتنی نیست
باید فقط نگاه کنی،ساکت باشی و شاید بشود با لبخندی نیم نگاهی ...
نمی دانم ،فقط می دانم یک دنیا حرف دارم برای گفتن که نه گفتنی است نه شنیدنی
برای گفتن و شنیدنش یک مجنون می خواهد و یک لیلی ،
آن گاه قصه هزارو یک شب دیگری را می شود نوشت