چشم هایم نمی بینند
گوش هایم نمی شنوند
واژه ها ردیف نمی شوند
و من غرق در سکوتی که
پایانی ندارد...
کاش شاعر بودم...
پاییز بود
باران می بارید
و تو گم شده بودی میان خاطرات من
خاطراتم را ورق می زنم
و تو را در میان تمام برگهایش جستجو می کنم
اما تو نیستی تا برایت چای بیاورم
تو فنجانت را در میان دستانت بگیری
آرام چایت را بنوشی
با بخارش گرم شوی
نگاه کنی به چشم هایم ومست از نگاهم ،غرق خاطراتمان بشوی
و من قند در دلم آب بشود
آسمان ابریست خیال باریدن دارد
کاش این پاییز فصل آمدنت باشد
مگر می شود
دوست داشتنت را پنهان کرد
وقتی چشم هایم
به اندازه ی تمام فصل های پاییز
بارانی است