حالا که آمدی بمان
قلب کوچک من برای همه جا دارد
فقط عاشقی کردن بلد نیست
سالهاست دستان خالی من
نه طعم عشق می دهد و نه بابونه
رویای دوست داشتنت
همچون خواب اصحاب کهف می ماند
به خواب می روم
بیدار نمی شوم
تو در رویاهایم گم می شوی
خیالم
سکوت نمی کند
وقتی
قهوه هایمان را
تلخ می نوشیم ...
.......................................
بعدا نوشت:
خیال من سکوت کرده است
چیزی نمی گوید
گویی در ازدحام تمام رویاهایم
از یاد رفته است
...............................................
پ.ن.1 :
خیال من روی همین صندلی ها
پشت همین میزها
زاده می شود
حتی اگر نباشی
حتی اگر نباشم
پ.ن.2:
من قهوه های تلخ را
با شیرینی نگاه تو می نوشم
فقط کافی است
لبخند بزنی
شده ام عروس هزار چهره
هر چهره ام را بزک می کنم و بعد می نشینم رو به روی اینه
با رژ لب قرمزی طرح لبخند را بر لبهایم می نشانم
در آینه می نگرم
شده ام دلقکی که قصه ها و لبخندهایش را دیگر باور ندارد
جهان به طرز وحشتناکی گرد است
می دانم یک روز در گوشه ای از این جهان به هم خواهیم رسید
شاید آن روز مرا به خاطر آوری
دلقکی که برای خوشحالی تو همیشه می خندید ...
نامت را مرد گذاشته اند تا شانه هایت...
نامت را مرد گذاشته اند تا آغوشت...
نامت را مرد گذاشته اند تا گرمای دستانت...
نامت را مرد گذاشته اند تا ...
بانوی من
از عشق سخن مگو
از تبلور اشک در چشمانت
از تبلور عاشقانه ها در اینه
از لحظات با هم بودن
این مردم
معنای عشق را نمی فهمن
لحظه های بی تو بودن بوی غربت می دهد
برای بودن همیشگی ات گلها را آب داده ام
و در آسمان ستاره کاشته ام
اینک باران در دلم منتظر آمدنت است
تا قطره قطره ببارد