در تو
همیشه شعری هست
که سروده نمی شود
برای سرودنت
یک عمر کافی نیست
باید بارها متولد شوم
تو را به شعر می سپارم
به باد
و هر تار سپید مویم
یادت را جاودانه می کند
اصلا مرا چه به شعر؟
وقتی تک تک واژه هایم درد می کند
پ.ن:
شاعر که درد ندارد
می نویسد، می نویسد
و واژه ها بر دردهایش لبخند می زنند
روزی که شاعری ننویسد
جز درد هیچ نمی ماند
می نویسم
و تو در هر واژه ای
لبخند می زنی
رویاهایم
چه طعم خوبی دارد
با من از عشق سخن بگو
وقتی
رو به پایانم
دلتنگی
زمان سرش نمی شود
می آید
نابودت می کند
راست گفته اند
زمین به طرز احمقانه ای گرد است
اما نمی دانم چرا
کوچه
یک فنجان قهوه ی تلخ
و یک صندلی خالی...
بی تو
من
شاعر می شوم
یک چهارشنبه ی دیگر آمد
تو هنوز نیامدی
پیراهن قرمزم را می پوشم
قرارمان میدان فردوسی
نگاهم می کنی
شعر در من
می بارد