بی خیال شعر
بی خیال لرزش دست و دل
نگاهت برایم کافی است
فقط کمی مرا ببین
شعر من باش
بگذار واژه به واژه بخوانمت
انسان بودن
خیلی سخت نیست
این روزها
نیستم
تو اما
در کجای خاطر من ایستاده ای؟
دوست داشتن تو
نیازی به گفتن ندارد
همین که نگاهم کنی
من عاشقت می شوم
تو را باید زندگی کرد
عشق بی تو
چیزی کم دارد
پ.ن:
خیلی چیزها کم دارد
آینه
چه موجود غریبی است
مدام تو را به یادم می آورد
مثل برگی پاییزی
سقوط می کنم
چه لذتی دارد
افتادن در آغوش تو
رویاهای ترک خورده ام
هنوز هم خواب تو را می بیند
کاش در خیالم
متولد نمی شدی
این جمعه
نه تو می آیی
نه باران
بوی تمام شدن می دهد
پ.ن : باران بارید و من ...